باربدباربد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

پسرم باربد

 

بشد باربد شاه رامشگران یکی نامداری شد از مهتران

تولد چهار سالگی باربد

پسر عزیزم، چهار ساله که وجود پر عشقت زندگی ما رو غرق شادی کرده. تموم حرکات و رفتارت برام دوست داشتنی و پرستیدنیه. پسرم تو این چهار سال که به سرعت عجیبی طی شده، یه احساس متفاوت رو تجربه کردم از جنس پرستش. تموم لحظاتی که دستات رو تو دستم دارم شادم و سرمست از وجودت. پسرم، مامانی تو این چهار سال مثل یه فرشته مواظبت بوده و میبینم به تموم لحظاتت توجه خاصی داره. امیدوارم در آینده رسم تشکر از مامانی رو به جا بیاری و قدرش رو بدونی. فکر میکنم ما راه زیادی رو باید با هم طی کنیم که امیدوارم همیشه مثل این چهار سال یه خونواده خوب و صمیمی باشیم. فقط خواهش میکنم از شیطنتت کم نکن که بزرگترین سرگرمی من و مامانه. امروز خورشید درخشان‌تر است ...
19 مهر 1394

نوروز 94

روز سال نو امسال شنبه بود و ما طبق معمول سالهاي قبل براي ناهار روز عيد رفتيم كرج خونه بابابزرگ..بعد از خوردن ماهي خوشمزه سال نو و كمي استراحت بعداز ظهر با كلي اسباب بازي هايي كه به باربد عيدي داده بودن برگشتيم تهران خونه مامان فهيمه و دايي.. باربد از بين اين همه اسباب بازي هايي كه براش خريده بودن عاشق  ارگش شده بود و تو اسمونا سير ميكرد...خلاصه شب با مامانم اومديم خونمون تا صبح زود حركت كنيم.. با قراري كه با معصومه گذاشته بوديم ساعت 9 صبح تو عوارضي قم بوديم هوا باروني و كمي سرد بود همونجا صبحانه خورديم تا اونا هم رسيدن و بعد از ديد و بازديد بدون هيچ وقفه اي به طرف يزد حركت كرديم... ساعت نزديك 3 بعد از ظهر بود كه رسيديم و تو خونه...
25 خرداد 1394

خرداد 94

بنام خدا امروز دو شنبه 25 خرداد 94مي باشد.باربد كوچولوي مامان از ديروز ابله مرغان گرفته و مهدكودك نيومده و قراره تا اخر اين هفته پيش مامانم باشه و اخر هفته بريم طالقان و يك هفته اونجا بمونيم. اخر اين هفته هم ماه رمضان شروع ميشه و فرصت خوبي هم براي منه كه اونجا وباشم و راحت تر روزه هامو بگيرم. روزاي بعد از تعطيلات  عيد به سرعت سپري شدن و خودشونو به اخر خرداد رشوندن. تو اين مدت من و باربد هر روز ميومديم سر كار و بعداز ظهر پارك يا خونه مامانم خيلي روزا تا يك ساعت بعد از تعطيلي مهد كودك ما تو محوطه بازي بوديم وباربد و حسين بازي ميكردن. هيچ اجباري براي هيچ كاري وجود نداشت. هفته اخر ارديبهشت عروسي عمه عاطفه باربد بود و تو اون هفته يكم ك...
25 خرداد 1394

تولد 3 سالگي باربد

با توجه به اينكه امسال باربدم مهدكودكي شده بود ميخواستم تولدش رو اونجا بگيرم چون هرماه كه تولد بچه هاي ديگه كلي سوال ميكرد كه كي تولد من ميشه و هم اينكه برنامه تولد و عمو موسيقي مهد را خيلي دوست داره براي همين برنامه اي براي تولد تو خونه نداشتيم. ولي از اونجاييكه امسال عيد غديردوشنبه 21 مهرماه بود تصميم گرفتيم كه يك كيك بگيريم و ببريم تو مهموني خاله ليلا كه همه اونجا جمعن...ولي وقتي رسيديم اونجا فهميديم كه معصومه هم يك كيك بزرگ براي تولد هليا سفارش داده و براي باربد هم كلاه و شمع گرفته و خواسته مارو غافلگير كنه..خلاصه كيك تو كيك شده بود..همه خاله ها جمع بودن و كلي زدن و رقصيدن و بعد كيك ها رو اوردن و شمع فوت كردن ولي از اونجاييكه كيك زياد ...
17 آذر 1393

مسافرت به استانبول

مهرماه امسال هم يك سفر سه نفره داشتيم كه خيلي بهمون گذشت تا اونجا كه يادم بياد خاطرات سفرمونو مي نويسم... ساعت يك بعد از ظهر روز يك شنبه 13 مهر كه روز عيد قربان هم بود بليط داشتيم براي استانبول...من و باباش از صبح ساعت 7 بيدارشده بوديم و همه وسايل اماده كرديم گذاشتيم تا اونجا كه ممكنه باربد دير بيدار كنيم كه در طي روز سرحال باشه..تا ساعت نه و نيم باربد هم بيدار شد و صحبانش خورد و اماده شديم و رفتيم فرودگاه امام...خداييش من و باربد خيلي ذوق داشتيم ..تو فرودگاه تا لحظه اخر باربد و ميديدم كه در حال دويدنه و حميد هم به دنبالش از يك طرف به طرف ديگه...موقع سوار شدن چنان از ميله هاي گيت اويزون شده بود كه نتونست كنترلش و حفظ كنه و خورد زمين...تا ...
17 آذر 1393

آذر 93

امروز 16 اذر 93 بعد از مدتها فرصت را غنيمت دونستم تا به وبلاگ پسر كوچولوم بيام و براش بنويسم. الان كه در حال نوشتن هستم باربدم تو مهد كودكش مشغول بازي با دوستاشه خداروشكر كه اونجا رو دوست داره و با مربياش و بچه ها خيلي شاده... از اول تيرماه امسال كه اوردمش مهد فقط سه روز اول تو كلاس بچه هاي نوپا موند بعد از اون خودش وسايلشو جمع كرد و رفت تو كلاس بچه هاي 3 تا 4 ساله كه براش جذاب تر بودن ..خدا رو شكر كه مربي اونا هم استقبال كرد كه باربد 3 ماه زودتره بره تو كلاسش... هر روز صبح با هم ميام و ساعت 4 ميرم دنبالش ...برنامه مون كاملا منظم و مرتب پيش ميره و من از اين موضوع خوشحالم...بعضي روزا از سركار ميريم خونه مامان فهيمه اگه هوا گرم باشه برنا...
17 آذر 1393

فروردين 1393

بنام خدا خدا رو بسيار شاكرم به خاطر اينكه روزي رسيد كه در اون ميخوام از خاطرات پسرم كه سي امين ماه تولدش رو هم پشت سر گذروند بنويسم......... خيلي وقت هست كه ننوشتم روزاي پاييز و زمستون خيلي سريع پشت سر هم گذشت و به من محال نداد كه چند دقيقه براي نوشتن زمان بزارم شايدم براي اين ننوشتم كه برنامه ام واقعا پر بود.......من وباربد تقريبا از اواسط پاييز هفته اي دوبار با هم به كارگاه هاي مادر و كودك مي رفتيم . روزا و ساعت هاي خوبي رو اونجا با بچه ها و مامان هاي ديگه گذرونديم و تجربه خوبي براي هر دومون بود . روزاي اول من نگران هل دادن بچه هاي ديگه يا گرفتن اسباب بازيهاش بودم و اينكه ناراحت ميشد و نمي تونست از خودش دفاع كنه ولي به مرور معني تعامل ...
23 فروردين 1393

دومين سال تولد باربد

سلام امروز 20 مهر 92 دومين سال تولد پسرم باربد امسال براي تولدش تصميم گرفتيم يه مهموني خانوادگي با حضور خاله ها و دايي و مادربزرگ من و خانواده پدرش بگيريم روز جمعه همه رو براي ناهار دعوت كرديم و به همه هم ياداوري كردم كه مهموني نه تولد روز چهارشنبه كلي خريد كردم و روز پنج شنبه رفتيم طالقان هوا هم سرد بود غذا ها رو اماده كرديم جمعه صبح  همه چي اماده بود زن دايي و عمه عاطفه باربد كلي كمك كردند خداروشكر همه مهمونا اومدند بعد از ناهار كيك را اورديم و شمع تولدش رو روشن كرديم فيافه باربد از ديدن اين همه ادمايي كه دوستشون داره و كيك با شمع روشن ديدني بود خيلي ذوق داشت همه براش دست زدن و شعر تولد مبارك رو خوندن با اينكه گفته بودم تولد نيست ...
20 مهر 1392

دو كلمه اي هاي باربد

امروز كه دارم اين مطلب و مي نويسم هفت روز از ماه رمضان گذشته و چون ماماني باربد رفته طالقان مجبور شديم كه دو روز اول اين هفته رو بذاريمش كرج خونه بابابزرگ و خودمون رفت و آمد كنيم براي من خيلي سخت بود كه از كرج بيام سركار و دوباره برگردم ولي به آقا باربد خيلي خوش مي گذشت تو خونه عمه هاش  عزيز و بابابزرگش حسابي لوسش مي كشيدن و اونم هركاري دلش ميخواست ميكرد بعد از ظهرها هم كه من و باباش و عموهاش هم مي رفتيم خونه كه ديگه هيچي نمي دونست جواب كيو بده ............ تو اين چند روز هم خونه خاله ناهيد مثل ماه رمضان پارسال كه اومجا ميموند كلي با نسيم و عمو كيومرث و خاله ناهيد خوش ميگذرونه  ولي از همه مهمتر اينه كه تو اين مدت حرف زدنش پي...
20 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم باربد می باشد