باربدباربد، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

پسرم باربد

ماه رمضان 92

امسال ماه رمضان براي من خيلي سخت بود ولي به باربدخان خيلي خوش گذشت چون همش در حال گشت و گذار بود. دو روز اول هفته خونه بابابزرگش كرج و دو روز هم خونه خاله ناهيد و در نهايت روز چهارشنبه با بابا تا ظهر تا من از سر كار بيام. دو هفته اين روال ادامه داشت تا اينكه هفته سوم رفتيم طالقان و دوتايي يك هفته مونديم. خيلي خوش گذشت روزا اب بازي ظهرا شيطوني تو مسجد بعدازظهرا بازي هفته چهارم هم دو روز كرج و دو روز تهران و دوباره چهار روز رفتيم طالقان و تا عيد فطر مونديم و اينبار حسابي خوش گذشت چون همه دور هم بوديم و شكر خدا همه شاد و خندان........ تو اين مدت كه باربد جونم خونه بابابزرگ بود حرف زدنش خيلي بهتر شده همه كلمات رو ...
20 مرداد 1392

آبانماه 91

پسر عزيزم معروف شده به "حادثه ساز".... اصلن نميشه يه لحظه تنهاش گذاشت چون معلوم نيست چه خسارتي به بار مياره پنج شنبه فقط يه لحظه تنهاش گذاشتم چند منظوره رو ريخت رو فرش دستباف ابريشمي مامان و كلي خرج گذاشت رو دست بابا ولي به قول بابا فداي سرش... ديروز جمعه هم خاله سيما و بچه هاش به خاطر اون اومدند خونمون و كلي باهاش بازي كردن و آخر سر هم در حاليكه داشتند از حال مي رفتند (از بس كه با اين فسقلي بازي كرده بودن) رفتند ولي باربد همچنان پر انرژي اونا را با چشمك و باي باي بدرقه كرد.. كلا هفته پيش براي مامان سخت گذشت چون اقا به خاطر دندون دراوردن مدام پ ي پ ي مي كرد و بيچاره مامان هي بايد اونو مي شست تازه نتونست عروسي دوستش نيلوفر جون...
29 تير 1392

آذر 91 اولین قدمهای پسرکم

از اولين روز اين ماه باربد كوچولوي من شروع به راه رفتن كرد.. منتهي با ترس ... من و بابا حميد كلي تشويقش مي كنيم و مدام به سمت همديگه مي فرستيمش آخر هفته پيش باربد تقريبا تمام فاميلش و ديد.. پنجشنبه تا جمعه طالقان..جمعه هشتگرد و گوهر دشت و تا شنبه هم فرديس ... خلاصه سرش خيلي شلوغ بود و كلي بهش خوش گذشت.. عزيزم اميدوارم هميشه خوش باشي تو اين ماه يه روز من و باربد براي ديدن كسري و بردن كادوي تولدش رفتيم خونشون مامان بزرگ كسري بهش ماشين شار‍‍ژي كادو داده بود كه خيلي قشنگ و جذاب بود .......به محض ورود ما بعد از اينكه باربد همه جا رو خوب وارسي كرد چشمش افتاد به ماشين .......برق از سرش پريد وقتي سوارش كردم همش داشت ماشين وارس...
29 تير 1392

دی ماه 91

پسرم تو این روزا به خوبی راه میره، از زمین راحت پا میشه و تند تند راه میره خیلی دوست داره که اشیا رو از جاشون بلند کنه دیشب خیلی جالب بود بابش ارزو داشت خودش یه روزی از اتاقی که توش خوابیده راه بره و بیاد بیرون، دیشب خوابونده بودمش وقتی صدای دایش شنید از خواب بیدار شده بود یه دفعه دیدیم در رو باز کرده داره به ما نگاه میکنه... کلماتی مثل بابا،دد، آب، شیر، ماما را خیلی می گه ، بقیه حرفایی رو که می شنوه هم مثل طوطی تکرار میکنه.. یادم رفت بگم پسر کوچولوی من یاد گرفته بوس کنه وقتی بهش می گم مامان و بوس کنه لبش می چسبونه به صورتم و اب دهنیش می کنه، خیلی دوست دارم... وقتی میخواد بره حموم مدام میگه حمو حمو..عاشق حموم خیلی دوست داره غ...
29 تير 1392

فرهنگ لغت نامه باربد

اَژيـــــــــــــــــــــــــيييين : از اين    بابا مامان آب : كه به بهونه آب دادن بغلش كنيم كه ديگه نياد پايين   چَخ : چرخ هــــــــام : خوراكي بديد كَش : كفش سَت : ساعت اين شيه : اين چيه ؟ هماما : هواپيما   يه روز از همون روزا دوست مامان با پسرش كسري كه دو هفته از باربد كوچكتره اومدن خونه ما البته اون موقع كسري خوب راه مي رفت ولي باربد هنوز نمي تونست راه بره و با تعجب به كسري نگاه ميكرد گاهي هم براي كسري كه همش داشت بدو بدو ميكرد جفت پا مينداخت و اونو ميزد زمين...تو خونه وضعيت عجيبي بود دنبال هم ميكردن و به هرچيزي و هر جايي سر ميزدن..كشوهاي اشپزخونه حا...
29 تير 1392

مسافرت به مشهد

خداروشكر كه امام رضا بعد از مدت ها ما رو طلبيد و ما يعني من و مامانم و خاله سيما و مادرشوهرم با پسر كوچولمون رفتيم مشهد. روز26 خرداد پرواز داشتيم و تا چهارشنبه در زاير سراي نفت اقامت كرديم. خدارو شكر سفر خوبي بود و به همه ما خوش گذشت. به باربد مامان هم از همه بيشتر خوش گذشت چون هم سوار هواپيما شد هم قطار هم اتوبوس و هم اينكه مامان و مامانيشو و عزيزش و خاله سيما هم پيشش بودن و مرتب نازشو مي كشيدن. باربد هم كه عاشق مكان هاي جديد، ادمهاي جديد و ماجراهاي جديده از ديدن حرم امام رضا با اون همه لوستر و نور به وجد اومده بود البته از شلوغي اونجا خوش نمي اومد ولي نگاهش از سقف هاي ايينه كاري حرم برداشته نمي شد جالبه كه مي گفت دايي ...لو...
29 تير 1392

شعري زيبا

تا عشق آمد دردم آسان شد،خدا را شکر مادر شدم اوپاره جان شد،خدا را شکر شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد جانم غزلخوان شد،خدا را شکر من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد،خدا را شکر او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد،خدا را شکر سنگ صبورم،نور چشمم،میوه قلبم شب را ورق زد،ماه تابان شد،خدا را شکر مادر شدن یک امتحان سخت وشیرین است دلواپسی هایم دو چندان شد،خدا را شکر   ...
21 خرداد 1392

باربد 20 ماهه

پسرم باربد امروز 20 ماهگيت تموم ميشه و وارد ماه جديد ميشي و من خوشحالم. خوشحالم از حرفاي جديدي كه ميزني از كاراي جديدي كه ياد گرفتي و از اين همه سرزنده و شاد بودنت از اين همه كنجكاوي و از اين همه انرژي كه داري و خدا رو شكر مي كنم به اندازه هر نفسي كه مي كشي........ بعضي موقع ها نگرانتم به خاطر شيطنت هات به خاطر كنجكاوي هات نگرانم كه از بلندي بالا نري چيزي دهنت نذاري و ....... خدارو شكر مي كنم به خاطر وجود مادرم كه داره به خوبي از تو نگهداري مي كنه من با خيال راحت ميام سر كار و بعداز ظهر تو رو مثل گل به من تحويل ميده، و فقط من ميدونم كه چه كار سخت و بزرگي مي كنه دنبال باربد دويدن و نگهداريش خيلي سخته بنده خدا با چه عشقي هم اين كارو م...
20 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم باربد می باشد