باربدباربد، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

پسرم باربد

نوروز 94

1394/3/25 12:9
نویسنده : مريم
691 بازدید
اشتراک گذاری

روز سال نو امسال شنبه بود و ما طبق معمول سالهاي قبل براي ناهار روز عيد رفتيم كرج خونه بابابزرگ..بعد از خوردن ماهي خوشمزه سال نو و كمي استراحت بعداز ظهر با كلي اسباب بازي هايي كه به باربد عيدي داده بودن برگشتيم تهران خونه مامان فهيمه و دايي.. باربد از بين اين همه اسباب بازي هايي كه براش خريده بودن عاشق  ارگش شده بود و تو اسمونا سير ميكرد...خلاصه شب با مامانم اومديم خونمون تا صبح زود حركت كنيم..

با قراري كه با معصومه گذاشته بوديم ساعت 9 صبح تو عوارضي قم بوديم هوا باروني و كمي سرد بود همونجا صبحانه خورديم تا اونا هم رسيدن و بعد از ديد و بازديد بدون هيچ وقفه اي به طرف يزد حركت كرديم... ساعت نزديك 3 بعد از ظهر بود كه رسيديم و تو خونه اي كه قبلا حميد اينترنتي رزرو كرده بود اسكان كرديم همه خسته و گرسنه بوديم و ناهاري كه مامان پخنه بود رو خورديم و استراحت كرديم...غروب اون روز همگي با يك ماشين راه افتاديم رفتيم اتشكده و ميدون اميرچخماق و يكدوري تو شهر زديم و برگشتيم...صبح روز دوشنبه رفتيم مركز شهر، زندان اسكندر و بازار و خريد  اون روز مامان اصرار داشت كه سبزي بگيره و اش بپزه ..بعد از ظهر براي ديدن باغ  دولت آباد گذاشتيم كه واقعا قشنگ و ديدني بود...

از روز اول سفر كمي سرماخورده بودم و مرتب قرص ميخوردم..صبح سه شنبه خونه رو تحويل داديم و به طرف بندرعباس حركت كرديم صبحونه رو تو گردنه هاي بين راه خورديم هوا كمي سرد بود و باد ميومد..مسير خيلي طولاني بود ظهر حدود ساعت 2 بود كه رسيديم بندر..رفتيم محلي كه اقا محسن برامون گرفته بود و پيدا كرديم و مستقر شديم..همگي خسته بوديم..ولي انرژي بچه ها كه تو مسير همش خواب بودن زياد بود و بنابريان از استراحت خبري نبود..Gun Touting

ذوق گشتن و ديدن شهر هم اجازه استراحت به ادم نميداد خلاصه غروب راهي ساحل شديم هوا گرم بود و مطبوع...دريا و غروبش هم فوق العده زيبا ...همه از قدم زدن تو ساحل لذت ميبردن جز اقا باربدي چون از اينكه پاشو رو شن نرم بزاره بدش ميومد و كمي ميترسيد كه كرم بره رو پاش..ساحل و خيابانواي مجاورش خيلي شلوغ بودن و ما موفق نشديم زياد تو شهر بچرخيم...

وقتي اومديم خونه براي رفتن به قشم برنامه ريزي كرديم و قرار شد اقايون بچه ها رو نگهدارن و من و مامان و معصومه صبح بريم قشم و بعد از خريد برگرديم...تصميم خوبي بود گرما و شلوغي اونجا واقا براي بچه ها سخت بود..

صبح روز چهارشنبه زود بيدارشديم و با اقا محسن به اسكله رفتيم...نه صبح رسيديم درگهان و وارد اولين پاساژ شديم...خريد و خريد تا بعداز ظهر ناهار هم اونجا خورديم و دوباره خريد و خريد ...داشتيم از خستگي هلاك ميشديم  ولي همچنان ادامه ميداديم...مامان همش نشسته بود و از وسايل و خريدا نگهداري ميكرد و به خون ما تشنه بود كه زود باشيددددددد

ولي ما همچنان به هر سو ميدويديم و پولي بود كه از كارت حميد كم و كم ميشد....غافل از اينكه بچه ها پوست باباهاشونو كندن و اونا هم به خون ما تشنه ان...خلاصه با كلي بحث و التماس از مامان ما تا ساعت 10 شب اونجا بوديم و با كلي بار ساعت 12 شب برگشتيم بندرعباس ...قيافه حميد و  اقا محسن كه اونجا فيصل و جاسم صداشون ميكرديم ديدني بود..كارد بهشون ميزدي خونشون درنمي اومد...كلي خريدايي كه براي اونا و بچه ها و مامان و باباشون كرده بوديم و نشون داديم تا كمي حالشون بهتر بشه ولي زياد موفق نبوديم...خلاصه بعد از خوردن ساندويچ فلافلي كه برامون خريده بودن خوابيديم...صبح روز پنج شنبه مهمون داشتيم ..دايي ناصر و شبنم و اميررضا اومدن پيشمون..حميد و اقا محسن روز قبلش اونا رو خيلي اتفاقي تو خيابون ديده بودن و كل روز با هم بودن...اون روز دوش گرفتيم  كم خستگيمون كم شد و همه برنامه اون روز رو به عهده ناصر گذاشتيم چون ديگه كسي به نظرمن و معصومه اهميتي نمي داد و اگه باز به ما رو ميدادن ما ميخواستيم دوباره بريم قشم يا كيششششش

با ناصر دايي عزيزم از شهر خارج شديم و رفتيم به منطقه اي به نام گچين كه يك مركز تجاري بود كه اجناس قاچاق به قيمت ارزان فروخته ميشد..ناهار هم اونجا از غذايي كه شبنم اورده بود و ساندويچ هايي كه خريديم خورديم و بعد از ظهر برگشتيم بندرعباس...ديگه دلمون نيومد بريم خونه و وقتو هدر بديم مستقيم رفتيم ساحل ولي باز دلمون هواي بازار كرد و به بهانه خريد سوغاتي سه تايي رفتيم باز ار عوضيها نزديك ساحل....

ديگه شب بود كه برگشتيم ساحل ...شب اخر اقامت تو بندر عباس بود براي همين بيشتر ساحل مونديم  همش ميگفتيم كاش ميتونستيم بيشتر بمونيم ولي نميشد....اون شب بعد از خوردن غذايي كه معصومه زحمتشو كشيد و اماده كردن غذاي فردا ظهر خوابيدم..

روز جمعه ساعت 7 صبح بندرعباس و به سمت كرمان ترك كرديم...حيف بود كه اين مسير و بيام و كرمان نريم ولي مسير خيلي دور و خسته كننده بود موقع اذان ظهر رسيديم كرمان تو بازار و مجموعه گنجعلي خان دور زديم و از شيريني هاي خوشمزه اونجا خريديم و از شهر خارج شديم...تا ناهار بخوريم و به سمت يزد حركت كنيم..ساعت 4 بعد از جمع كردن وسايل و خوردن ناهار به سمت يزد حركت كرديم...هوا طوفاني بود و بادهاي وحشتناكي ميومد تا حالا همچين طوفان و گردبادي نديده بوديم..كل مسير به سمت يزد باران به شدت ميومد و حميد و اقا محسن هم واقعا خسته بودن...ساعت 8 شب رسيديم يزد و فقط منتظر بوديم فوري جاييكه اقا محسن برامون در نظر داشت و پيدا كنيم و بريم بخوابيم..ولي بعد از كلي گشتن به محل اقامتمون رسيديم و تازه من و معصومه بساط شامو اماده كرديم بادمجون سرخ كرديم و مرغ...اونم با چه حوصله اي...ولي هيچكس اون شب شام نخورد همه از خستگي افتادن رو تختاشون...طفلي هليا اون شب تب كرد و گلو درد داشت ولي باربد معجزه شد و زود خوابيد...

روز شنبه صبح ديگه سرحال بوديم همه خوب خوابيده بوديمو هيچ عجله اي نداشتيم صبحانه رو همونجا خورديم و از يزد خارج شديم...تو برناممون بود كه بريم نطنز و ناهارو اونجا بخوريم هم مامان دوست داشت بره نطنز هم حميد كلي خاطره داشت اونجا..ظهر رسيديم نطنز و تو پارك كوهستاني اونجا ناهار خورديم و استراحت كرديم...تو مسير تهران فقط تو مجتمع مهتاب ايستاديم كمي استراحت كرديم و از همديگه خداحافظي كرديم و جدا شديم...خداروشكر ساعت 8 شب رسيديم تهران مامانو برديم خونش و خودمون اومديم خونه...طي اين سفر به خصوص روزاي اول باربد خيلي براي ارگش بيقراي ميكرد و مدام تو راه ميگفت بابا دنده عوض كن برگرديم خونه شربياني ولي وقتي به ارگش رسيد زياد هيجان نداشت...فكر كنم فقط ميخواست حال ما رو بگيره

چند روز بعد كه خستگي سفر از تنمون دراومد حميد ما رو برد طالقان و تا اخر تعطيلات اونجا بوديم.. عيد امسال دايي علي و زهرا زن دايي هم بودن خيلي خوش گذشت...

خدارو شكر كه نوروز خوبي بود و مسافرت خوبي داشتيم. و همگي سالم و خوشحال به خونه هامون برگشتيم..

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم باربد می باشد