باربدباربد، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

پسرم باربد

مسافرت به استانبول

1393/9/17 10:53
نویسنده : مريم
364 بازدید
اشتراک گذاری

مهرماه امسال هم يك سفر سه نفره داشتيم كه خيلي بهمون گذشت تا اونجا كه يادم بياد خاطرات سفرمونو مي نويسم...

ساعت يك بعد از ظهر روز يك شنبه 13 مهر كه روز عيد قربان هم بود بليط داشتيم براي استانبول...من و باباش از صبح ساعت 7 بيدارشده بوديم و همه وسايل اماده كرديم گذاشتيم تا اونجا كه ممكنه باربد دير بيدار كنيم كه در طي روز سرحال باشه..تا ساعت نه و نيم باربد هم بيدار شد و صحبانش خورد و اماده شديم و رفتيم فرودگاه امام...خداييش من و باربد خيلي ذوق داشتيم ..تو فرودگاه تا لحظه اخر باربد و ميديدم كه در حال دويدنه و حميد هم به دنبالش از يك طرف به طرف ديگه...موقع سوار شدن چنان از ميله هاي گيت اويزون شده بود كه نتونست كنترلش و حفظ كنه و خورد زمين...تا اينكه بالاخره سوار شديم و خسته و كوفته افتاديم رو صندلي و هر سه تامون ولو شديم ..خدا رو شكر يك سوم هواپيما خالي بود و تونستيم باربد راحت بخوابونيم..پرواز خوب و راحتي بود و حدود ساعت چهار بود كه رسيدم فرودگاه و من بچه خواب به بغل و حميد چمدون به دست منتظر ترانسفرمون بوديم..با دو تا زوج جون منتظر بوديم تا سر و كه ليدرمون كه خانوم ندا بودن پيدا شد و ما رو به سمت ماشين ترانسفر هتل راهنمايي كرد..خلاصه در حين حركت اون خانم داشت در مورد سفر و برنامه توضيح ميداد و يه شوكي به همه ما وارد كرد كه شما متاسفامه تو زماني اومديد كه همه مراكز خريد بسته است و شما جايي نمي تونيد بريد خريد به جز جاهايي كه ما شمار خواهيم برد و از اين حرفا كه خيلي حال هممونو گرفت..خدا رو شكر من با كلي تحقيق به اين سفر اومده بوديم وميدونستم  90 درصد حرفهاي اين خانم واقعا چرته و ايشون متاسفانه فقط دنبال منافع شخصيشه..خلاصه درست زمانيكه اين خانم داشت از خريد سوغاتي حرف ميزد باربد از خواب پريد و خيلي بلند و بي مقدمه گفت منم ميخوام براي عمو علي سوغاتي بخرم..با گفتن اين حرفش ماشين از خنده منفجر شد..خلاصه ما رسيديم هتل و اومديم تو اتاقمون خدا رو شكر هتل تميز و راحتي بود هتل دورا تا ميدون تكسيم حدود 15 دقيقه پياده روي داشت...اون شب ما رفتيم خيابان استقلال و كمي دور زديم و كمي خريد كرديم و برگشتيم هتل خسته خوابيديم...صبح روز بعد خوشحال و سرحال رفتيم سراغ قسمت خوشمزه هتل يعني صبحانه بعد از اون پياده رفتيم تا ايستگاه مترو كه از اونجا بريم خريد..از ايستگاه كاپاتاش رفتيم ايستگاه زيتون برنو و از اونجا سوار متروبوس شديم كه بريم به منطقه صفا كوي ولي متاسفانه يه ايستگاه ديرتر پياد شديم و كلي وقتمون تلف شد كه دوباره به اين استگاه برگشتيم متاسفانه اصلا نمي شد با ادما ارتباط برقرار كرد و ادرس پرسيد انگليسي كه هيچي ...تعطيل بودن خلاصه ما پرسان پرسان با كلي مشكل رسيديم به مركز خريد پارك ارموني جاييكه اكثرا خود تركها خريد مي كنند و از ايرانيها خبري نيست...ولي خيلي دير شده بود ساعت حدود 12 شده بود .. تا جاييكه پول داشتيم خريد كرديم باربد و با باباش تو يك محوطه بازي تو پاساژ سرگرم بود و من از اين مغازه به اون يكي مي رفتم...تا ساعت 3 از گشنگي به يك رستوران تو طبقه فوقاني پاساژ رفتيم و كباب اسكندري سفارش داديم و سوپ..سوپش بيشتر مزه نخود ميداد و زياد جالب نبود و كبابش هم به خوشمزگي كباب هاي تهران نيود..بعد از ناهار هم حميد رفت براي خودش چيزي كه ديده بود و خريد و ما با كلي خريد رفتميم هتل همه پولي كه از هتل اورده بودم خرج شده بود و ديگه حتي نبايد به چيزي نگاه ميكردم..بدي هتل اين بود كه با كلي خريد و بچه بايد حتما از متروتا هتل با تاكسي مي رفتيم..ولي يه نكته جالب كه تو همون روز اول متوجه شديم فرهنگ بالاي ترك ها بود كه تو مترو به هيچ وجه اجازه نميدادند يك خانم با بچه به بغل بايسته و حتما بلند ميشدن تا اون خانم بشينه براي ما خيلي جالب و همين طور خيلي خوشايند بود و كمتر خسته مي شديم...خلاصه رسيديم هتل و شام هم از ساندويچي كه براي تو راه اماد كرده و بوديم و يك غذايي كه از پرواز مونده بود خورديم و خوابيدم...خدا روشكر اون شب باربد خيلي خوب خوابيد و اصلا سرفه نكرد..(اخه چند هفته بود كه سرفه ميكرد به خاطر الرژي تنفسي كه داشت)

سه شنبه روز دوم بعد از صبحونه تصميم داشتيم كه بريم جزاير پرنسس..ايندفعه با تاكسي تا مترو رفتيم كه وقتمون تلف نشه بعد سوار قطار شديم و يكي از ايستگاهها كه روز قبل شناسايي كرده بوديم كه نزديك اسكله است پياده شديم...از قطار كه پياده شديم مردد بوديم كدوم طرف بريم كه يه مرد با يه ظاهر خيلي مشكوك به طرفمون اومد و اصرار داشت كه كمكون كنه ..هر چي حميد با زبون خوش بهش ميگفت خودمون ميدونيم ميخيوايم كجا بريم باز يه مقدار گير بود..فارسي رو هم با يه لهجه خاص صحبت ميكرد..خلاصه از چنگش در رفتيم وفتي داشتيم ميرفتيم..من به حالت دو دنبال حميد ميرفتم و اون از پشت سر داد ميزد خانووم خانومم..من فكرد ميكردم الان ميخواد چكار كنه وقتي برگشتم ديدم بلوز باربد از دستم افتاده و ميخواد به من برگردونه...منم برگشتم و با يه حركت سريع بلوزو از دستش گرفتم و دوباره دويدم...حالا الان كه فكر مي كنم مي بينم شايد واقعا منظور بدي نداشته...ما بليط گرفتيم و سوار كشتي شديم و به طرف جزاير راه افتاديم...يه دستفروش ترك تو كشتي به  طرز خاصي داشت اجناسشو مي فروخت برامون جالب بود..ساعت نزديك 11 بود كه رسيديم جزيره بويوك ادا اسمان صاف و ابي بود جمعيت زيادي از كشتيها به اين جزيره اومده بودن و تقريبا شلوغ بود ساعت حركت برگشت كشتي 2 بود و ما بايد تو اين فاصل يه گشتي تو جزيره مي زديم..لب ساحل پر بود از رستوران هاي دريايي كه اكثر گارسوناش فارسي حرف مي زدند و براي تبليغ جلوي مسافرا رو مي گرفتن..جزيره مجموعه اي بود از خيابان سنگفرش شده  كه در اونها كالسكه هاي گردشگرا بي وقفه در حال حركت بودن، ويلاهاي شيك با گل و گياه و فضايي سرسبز...در حين ورود به خيابون ايستاديم كه چندتا عكس بگيريم . ما به حركت درشكه ها بي اعتنا بوديم ولي مثل اينكه باربد از شيحه كشسيدن اسبا ترسيده بود و مي گفت از اسب ها خوشش نمياد چون مهربون نيستند...براي همين پياده شروع كرديم به گشت زني ...هي ميرفتيم و منتظر منظره يا چيز خاصي بوديم كه ببينيم هم اينكه اين درشكه ها كجا ميرن و چه چيزي رو ميخوان به گردشگرا نشون بدن ..ولي هرچي مي رفتيم ويلا ها بودن كه ديگه جذابيتي نداشتن و يك مسير كه به يك جنگل منتهي مي شد و برخلاف انتظار من جاي بسيار خاصي نبود كمي استراحت كرديم و دوباره همون مسير رو به زحمت برگشتيم اينبار باربدم خسته بود و بايد بغلش ميكردم ..با كلي خستگي به ساحل برگشتيم و فوري به سمت يكي از رستورانهاي ساحلي رفتيم و ماهي مارمارا كه براي همون منطقه است سفارش داديم..قيمت بالايي داشت ولي به يك بار خوردنش مي ارزيد..خدا رو شكر به كشتي برگشت رسيديم و خسته تو كشتي ولو شديم..البته باربد تمام مدت باز گشت مشغول شيطنت بود ..گاهي ميديدم بعضي توريست ها با دست نشونش ميدادن و از اين همه شيطنتش تعجب مي كردن ..تو راه بازگشت واقعا تكوناي كشتي يه ارامش خاصي به ادم ميداد حس ميكردم تو گهوارم و دلم ميخواست بخوابم..ولي همش نصف چشمم به باربد بود كه داشت از سر و كول حميد بالا ميرفت يا با بچه توريست هاي عرب بازي ميكرد..

بعد از اينكه به شهر برگشتيم با توجه به برنامه از قبل تعيين شده من بايد به مركز خريد فروم ميرفتيم..باز سوار تراموا شديم يه ايستگاه از تراموا بيرون رفتيم و بعد از گذر از يك زير گذر و چند دقيقه پياده روي به سمت ايستگاه فرودگاه اتاتورك رفتيم دوباره سوار قطار شديم و ايستگاه فروم پياده شديم...مركز خريد فوق العاده بزرگي بود من از حميد و باربد جدا شدم و قرار گذاشتيم دو ساعت ديگه برگردم...بعد از كلي گشت زدن با سختي زياد ايكيا رو پيدا كردم...اينقدر بزرگ بود كه سرگيجه گرفته بودم ولي خوبيش بود كه پرسنلش انگليسي بلد بودن وگرنه گم شده بودم با كلي تاخير خودم به حميد و باربد رسوندم...بعد از اون همه فعاليت در اون روز مطمين بودم كه باربد بغل خميد خوابه و اونا الان يه جايي نشستن...ولي وقتي بهشون رسيدم چشمام از تعجب گرد شده بود ساعت 8 شب بود و حميد ايستاده بود و با دست بابدو بهم نشون كه داشت مثل چي ميدويد...

سه تايي باز يك گشت كوچولو تو پاساژ زديم ولي ديدم از خستگي ديگه هيچي نمي بيبنيم و با بچه خوابيده و بار به سختي به ايستگاه كاپاتاش رسيديم و از اونجا با تاكسي رفتيم هتل ولي از بدشانسي ما راننده هتل مارو بلد نبود و كلي مارو چرخوند تا پيداش كرد...

چهارشنبه روز سوم صبح براي ديدم مكان هاي تاريخي راهي محله سلطان احمد شديم اول رفتيم كاخ توپكاپي..از مجموعه اي قصرهاي كوچيك در يك باغ زيبا تشكيل شده بود كه هر قصري رو موزه كرده بودن..اولين موزه لباس بود حدود نيم ساعت صف ايستاديم البته من، چون باربد يا داشت ميدويد يا رو زمين مي خوابيد وقتي تو محوطه چمن بود  يك سنگ از زمين برداشت كه فوري با واكنش پليس اونجا مواجه شد و خيلي هم ترسيد بعد از كلي انتظار وارد موزه شديم ..واقعا ارزش اين همه اتنظارو نداشت...به پاي كوچكترين موزه هاي ايران هم نمي رسيد يا به قول حميد در حد امامزاده هاي ما هم نبود چند تا لباس از دوره عثماني...شايد به 10 تا هم نمي رسيد...وقتي از اين موزه خارج شديم خيلي تو ذوقمون خورد دوست داشتم به همه توريست هايي كه بي صبرانه منتظر بودن بگم بيان ايران تا ببينيد تاريخ چيه...تخت جمشيد و اصفهان ما يه چيز ديگه است..خلاصه حميد گفت من ديگه نميام تو هركدوم دوست داري برو..منم فقط دوست داشتم موزه اسلامي كه تعريفشو شنيده بودم ببينم..داشتيم فكر ميكرديم كه متوجه شديم باربد تو يه گروه توريست ژاپني داره از اين دست به اون دست ميشه و با يه دهن پر از شكلات كه بهش داده بودن بهشون ذل زده...تصميمم گرفتم برم موزه رو ببينم...ولي چه صفي داشت يكساعت ديگه هم نوبتم نميشد...يه فكري داشتم زود رفتم و عمليش كردم...رفتم جلوي در خروج رو به پليسي كه اونجا بود با يه حالت نگران انگليسي گفتم كه شما يه پسر كوچولوي سه ساله كه تي شرت سبز پوشيده نديديد؟؟؟؟ اونم گفت كه نه ولي ميتوني بري تو و دنبالش بگري....منم تشكر كردم و از درب خروج وارد موزه شدم و با خيال راحت به گردش پرداختم....جالب بود به خصوص عصاي حضرت عيسي و عمامه يوسف ....وقتي برگشتم حميد با تمسخر گفت چي شد وقتي بهش گفتم چكار كردم از تعجب دهانش پاز مونده بود ...مسجد سلطان احمد و اون اطراف رو هم گشتيم منو باربد دو تايي رفتيم تو مسجد و من نماز خوندم... ولي تو برگشت از اونجا وقتي داشتيم سوارتراموا ميشديم تازه داشت اذان مي گفت...ايستگاه اكساراي پياده شديم براي خريد كاپشن و كت شلوار و شلوار براي حميد خيلي زود خريد كرد و همونجا تو يك ساندويچ كباب تركي خورديم كه به نظر من از همه غذاهايي كه تاحالا خورده بوديم خوشمزه تر بود..بعد از ناهار دوبار سوار تراموا شديم راهي مرتر شديم...ايستگاه زيتون برنو پياده شديم و از پل هوايي به طرف مرتر رفتيم..همون اول خيابون يك نيمكت بود قرار شد باربد و حميد اونجا باشن تا من با خيال راحت خريد كنم...منم راحت و خوشحال كلي گشتم و دوبار اونجا پولمو چنج كردم و با كلي خريد برگشتم اينقدر خريدام زياد بود كه حميد از ديدن من خندش گرفته بود...خوشبختانه باربد رو نيمكت رو كاپشن حميد خوابيده بود...بعد از دوساعت خريد با يك كوله بار بزرگ راهي هتل شديم...شب باربد و حميد رفتن رستوران هتل شام خوردن ولي من از زور خستگي رو تخت افتادم..ولي خوشبختانه براي منم شام اوردن

پنج شنبه روز چهارم ما ساعت 4 پرواز داشتيم و بايد 12 هتل رو خالي مي كرديم..يكي از خريدام مونده بود كه ميخواستم از اكساراي خريد كنم ديگه مزاحم پدر و پسر نشدم قبل از اينكه اونا از خواب پاشن تنها رفتم صبحانه خوردم و با تاكسي رفتم مترو و رفتم خريدم و كردم و تا ساعت 10 برگشتم حميد هم همه بارها رو بسته بندي و جمع و جور كرده بود و اماده حركت بوديم...ولي قبل از اينكه ترانسفرمون بياد دوست داشتيم باز بريم خيابان استقلال براي همين سريع پريديم توي يك تاكسي و رفتيم اونجا يكساعت اونجا دور زديم و از اونجا شيريني استانبولي خريديم وقتي برگشتيم ماشين ترانسفر جلوي در هتل منتظر ما بود..تو فرودگاه با همون زوج شيرازي كه تو رفت با هم بوديم وقتمونو گذرونديم و خيلي هم سريع گذشت ...تا اينكه موقع پرواز شد و ما با خاطره خوش اونجارو ترك كرديم...باربد طفلك همش منتظر غذاي هواپيما بود ولي چشماش خيلي سريع بسته شد و تا اخر پرواز خواب بود....خداروشكر مي كنم كه سفر خوبي داشتيم از حميد همسر عزيزم هم خيلي خيلي به خاطر همه چيز و صبر و حوصله زيادش  تشكر مي كنم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسرم باربد می باشد