آذر 93

امروز 16 اذر 93 بعد از مدتها فرصت را غنيمت دونستم تا به وبلاگ پسر كوچولوم بيام و براش بنويسم. الان كه در حال نوشتن هستم باربدم تو مهد كودكش مشغول بازي با دوستاشه خداروشكر كه اونجا رو دوست داره و با مربياش و بچه ها خيلي شاده...

از اول تيرماه امسال كه اوردمش مهد فقط سه روز اول تو كلاس بچه هاي نوپا موند بعد از اون خودش وسايلشو جمع كرد و رفت تو كلاس بچه هاي 3 تا 4 ساله كه براش جذاب تر بودن ..خدا رو شكر كه مربي اونا هم استقبال كرد كه باربد 3 ماه زودتره بره تو كلاسش...

هر روز صبح با هم ميام و ساعت 4 ميرم دنبالش ...برنامه مون كاملا منظم و مرتب پيش ميره و من از اين موضوع خوشحالم...بعضي روزا از سركار ميريم خونه مامان فهيمه اگه هوا گرم باشه برنامه  پارك پابرجاست..در غير اينصورت مستقيم خونه...يه روزايي هم با هم ميريم خريد و گردش بعد خسته و كوفته ميرسيم خونه...

و اما برنامه اقا باربد تو خونه ..همچنان به تلويزيون علاقه چنداني نداره ولي خوب يه موقع هايي يه نگاه كوچولو بهش ميندازه ولي نه زياد جدي...همچنان عاشق اشپزخونه و تمام كارايي كه من انجام ميدم يعني امكان نداره كه من مشغول كاري باشم و ايشون با هزارتا سوال دورم نچرخه...

زياد سراغ اتاق و اسباب بازياش نميره مگه اينكه من يا باباش اونجا باشيم و ماهم بخواييم بازي كنيم در غير اينصورت چه كاريه

يه مساله مهمي كه داشت يادم ميرفت مساله پوشك گيري اقا باربد كه هنوز يادش تنمو ميلرزونه....از اواخر فروردين كه ايشون دو سال و نميه شدن تصميم گرفتم كه ديگه پوشكش نكنم...كلي برنامه چيدم از خريد شورت اموزشي گرفته تا صندلي دستشويي و همش صحبت كه بزرگ شدي و ديگه نبايد پوشك بشي...خلاصه ما شروع كرديم ولي هرچي جلو ميرفتيم متاسفانه هيچ پيشرفتي حاصل نمي شد...تا اينكه بعد از گذشت شش ماه بالاخره ما موفق شديم و يكمي خيالمون راحت شد ولي چه بلايي كه تو اين شش ماه سر من نيومد ...ميرفتيم رستوران ..پارك..مهموني بايه دست لباس اضافه ميرفتيم و برنامه داشتيم بدترينش هم كه يادگاري بود كه خونه مادرشوهرعمش كه براي اولين بار رفتيم و كلي رودربايستي ..از خودش به جا گذاشت..خلاصه شش ماه پروسه پوشك گيري ادامه داشت و من يك پوست اندازي اساسي داشتم..ولي حالا اقا شده و تو روز ميره دستشويي فقط شب ها كه خوابه بايد ساعت كوك كنيم و تو خواب ببريمش دستشويي..